از آخرین پستی که اینجا منتشر کردم خیلی وقت گذشته. داشتم گزارش‌های مربوط به سمینارم رو بخش به بخش منتشر می‌کردم! دو قسمتش رو گذاشتم و بقیه‌اش رو یادم نبود منتشر کنم. ۳ قسمت دیگه هم داشت که اگر اون موقع منتشر می‌کردم بد نبود اما الان دیگه تقریبا معنایی نداره. چرا؟ چون الان دیگه پایان‌نامه‌ام رو هم نوشتم و دفاع هم کردم! چه روزها و شب‌های سختی گذشت. باید چندباره از خودم بپرسم که چطور تونستم ازشون عبور کنم و نشکنم؟ شاید هم شکستم و همچنان با پررویی دارم این شکستگی‌هارو حمل می‌کنم. 

تا الان چندباری پیش اومده که محتوا و نتایج خونده‌هام رو در جمع‌های خصوصی و عمومی ارائه کنم. همچنان از کار کردن روی این موضوع راضیم. چرا؟ چون به زندگی روزمره‌ی ماها مربوط میشه. می‌تونم با آدم‌های مختلف در موردش صحبت کنم و لااقل یک قدم به شناخت خودشون نزدیک‌ترشون کنم. 
 

ولی در این مدت‌ چه‌ها از سرم گذشت پسر. سخت بود همه چیز. از کار کردن و از کار نکردن. از حس اضافی بودن. از حس بد قطع همکاری‌ها. از شکست خوردن پروژه‌های ریز و درشت. جمع کردن این پژوهش سنگین با این استاد راهنمای احمق و عوضی و از خودراضی و نفهم. تقریبا همیشه در آستانه‌ی له شدن بودم. همین الان هم در حال له شدن هستم و نمی‌دونم روانم تاب و توان تحمل کردن سختی‌های سال‌های آینده رو داره یا نه. نمی‌دونم من مرد عملی کردن تصمیمات سال‌ها و روزهای قبلیم هستم یا نه. 

تنها چیزی که می‌دونم و می‌فهمم اینه که خیلی خسته‌ام. از همه چیز. از زندگی. می‌تونم ادعا کنم در طول این مدت تحصیلم در شریف یک چیز رو خیلی خوب درک کردم: «اینکه جملاتی که به نقل از برخی شهدا میارن با این مضمون که دنیا دیگه برام تنگه و نمی‌تونم اینجا بمونم واقعیه و دقیقا یا لااقل تقریبا می‌تونم بفهمم چه حس و حالی داشتن». 

کاش خدا و اهل بیت دست منِ کمترین و گنهکار رو بگیرن. من بیش از این نمی‌تونم... من به فکر خدمت کردن و مفید بودنم ولی به خود خدا قسم نیاز به کمک دارم. با این وضعیت از ته جهنم سر در میارم.