دکترین استعلایی عناصر

 

بخش اول:معرفی ایده‌ی منطق استعلایی.

شناخت ما از دو منبع حاصل می‌شود: ۱-توانایی ما برای شناخت بازنمود‌ها(که ما از این طریق انطباعات را می‌پذیریم) ۲-توانایی ما برای شناخت یک ابژه از طریق بازنمود‌ها. 

متناظر با این دو منبع، دو قوه وجود دارد که به ترتیب receptivity و spontaneity هستند(که فعلا به اختصار به آن‌ها R و S می‌گوییم). از طریق R یک ابژه به ما داده می‌شود و از طریق S یک ابژه به فکر درمی‌آید و رابطه‌اش با آن بازنمود مشخص می‌شود. بنابراین شهود و مفهوم عناصر شناخت ما را تشکیل می‌دهند. هیچ مفهومی بدون شهود متناظر نداریم و هیچ شهودی بدون مفهوم به شناخت نمی‌رسد. 

می‌توان شهود و مفهوم را به دو دسته تقسیم کرد: ۱-pure و ۲-empirical

فرق شهود محض و تجربی این است که شهود محض با sensation آمیخته نشده اما شهود تجربی چنین نیست. حالا خود sensation چیست؟ حضور بالفعل و actual یک ابژه می‌شود sensation. یعنی وقتی می‌گوییم sensation حضور بالفعل ابژه را فرض کرده ایم و نام دیگر آن the matter of sensible cognition است. نکته‌ی دیگر این که شهود و مفاهیم محض، پیشین هستند اما شهود و مفاهیم تجربی پسین. 

در این مرحله کانت معادل‌های دیگری برای R و S معرفی می‌کند:

receptivity=sensibility

spontaneity=understanding

وظیفه‌ی اولی، دریافت کردن بازنمود‌هاست و وظیفه‌ی دومی، تولید کردن بازنمود هاست. ما به خاطر طبیعت و سرشت انسانی‌مان نمی‌توانیم شهودی به غیر از sensible intuition داشته باشیم. شهودهای ما فقط شامل چیزهایی می‌شوند که ما با تأثر از ابژه‌ها دریافت کرده ایم. قوه‌ی فهم، توانایی ما برای فکر کردن به ابژه‌ی شهودهای حسی ماست. هیچ یک از این دو بر دیگری برتری ندارد. 

در ادامه، تمایز دیگری مطرح می‌شود که برای فهم کانت کلیدی به نظر می‌رسد:

۱-علم به قوانین sensibility همان aesthetic است.

۲-علم به قوانین understanding همان logic است. 

 

بخش دوم: تحلیل استعلایی

تحلیل استعلایی چیست؟ تشریح و کالبدشکافی کل شناخت پیشین(a priori cognition) ما و تجزیه‌ی آن به عناصر شناخت محض «فهم» است. نکاتی که در ادامه می‌آیند برای این تشریح مهم اند: 

الف) مفاهیم باید محض باشند نه تجربی

ب)مفاهیم نباید به sensibility و intuition متعلق باشند بلکه باید به thought و understanding مرتبط باشند.

ج) این مفاهیم باید بسیط باشند(elementary) و نه مشتق یا مرکب(derivative or composed)

د) جدول این مفاهیم باید کامل باشد و این مفاهیم باید کل قلمرو فهم محض را پوشش دهد. این کامل بودگی احتمالی است و محتمل بودن آن به سبب انسجام مفاهیم در یک سیستم است. 

منطق استعلایی از دوکتاب تشکیل شده(Concepts and Principles) که در ادامه خلاصه بخش‌هایی از کتاب مفاهیم را می‌آوریم. 

 

بخش سوم: تحلیل‌شناسی مفاهیم.

نکته‌ی اولی که باید مورد توجه قرار داد این است که تحلیل‌شناسی مفاهیم همان تحلیل مفاهیم نیست. فرایند فلسفی معمول که طی آن مفاهیم موجود بر اساس محتوایشان تشریح می‌شوند و سپس تمایز آن‌ها مشخص می‌شود تحلیل فلسفی است اما منظور از تحلیل‌شناسی تلاشی مغفول است که در آن به تشریح خود قوه‌ی فهم می‌پردازند. 

هدف از این تشریح این است که امکان مفاهیم پیشین را بسنجیم و این کار را با جایابی آن‌ها در قوه فهم-به مثابه محل تولدشان- و با تحلیل استفاده‌ی محض از قوه‌ی فهم انجام دهیم. مفاهیم بر توابع یا کارکرد‌ها(functions) استوار اند. منظور از کارکرد، وحدت رویه‌ای است که بازنمودهای مختلف را تحت یک بازنمود مشترک درمی‌آورد. اما این بازنمود مشترک ما را به ابژه نمی‌رساند چرا که فقط شهود است که ما را مستقیما به ابژه‌ها متصل می‌کند.

ابژه<---شهود--->بازنمود‌ها--->بازنمودهای مشترک

درحالی که مفهوم به یک بازنمود دیگر از ابژه متصل می‌شود؛ حکم، یک شناخت واسطه است یعنی بازنمودِ بازنمود یک ابژه. بنابراین همه‌ی احکام توابع ایجاد وحدت میان بازنمود‌ها هستند. به جای این که یک ابژه را با واسطه‌گری بلافصل یک بازنمود بشناسیم آن را به وسیله یک بازنمود سطح بالا می‌شناسیم که مشتمل بر این بازنمود واسطه و خیلی از بازنمودهای دیگر است. حالا چون تمام اعمالی که فهم انجام می‌دهد را به حکم کردن فروکاستیم می‌توانیم به فهم بگوییم قوه‌ی حکم:
understanding=faculty of judgment

با توجه به مواردی که بالاتر گفته شد، فهم قوه‌ی تفکر است اما تفکر، شناخت از طریق مفاهیم است(مفاهیم، محمولات احکام هستند) و مفاهیم به برخی بازنمودهای یک ابژه‌ی «هنوز نامتعین» ارجاع می‌دهند. مثال: همه‌ی اجسام تجزیه‌پذیر قابل انقسام اند. مفهوم قابل انقسام بودن به مفاهیم دیگری منتسب می‌شود اما اینجا به مفهوم «جسم» نسبت داده شده و مفهوم جسم هم به ظواهر خاصی که ما درکشان می‌کنیم نسبت داده شده است. بنابراین این ابژه‌ها در مسیر نشان دادن مفهوم انقسام‌پذیری بازنمایی شدند. 

مفهوم جسم، یک محمول احتمالی برای حکم ماست. مثلا حکمی که می‌گوید «هر فلزی جسم است». بنابراین ما می‌توانیم تمام کارکرد‌های فهم را پیدا کنیم به شرطی که بتوانیم به طور کامل کارکرد‌های وحدت‌بخش در احکام را نشان بدهیم. 

 

بخش چهارم: درباره‌ی عملکرد منطقی فهم در حکم کردن. 

ما اگر محتوا را از احکام جدا کنیم به صورت یا فرم خالص می‌رسیم؛ فرم خالص فهم. و درمی‌یابیم که عملکرد فکر در صدور حکم را می‌توان ذیل چهار عنوان آورد که هر کدام سه جزء دارند. ۱-کمیت(کلی/جزئی/شخصی) ۲-کیفیت(ایجابی/سلبی/عدولی) ۳-رابطه(حملی/شرطی/فصلی) ۴-وجه(احتمالی/قطعی/ضروری).

 

بخش پنجم: درباره‌ی مفاهیم محض یا مقولات.

منطق عمومی همانطور که پیشتر گفته شد منتزع است از همه‌ی محتوای شناخت. انتظار منطق این است که بازنمود‌ها از جایی دیگر-هرجا-به آن داده شود تا در وهله‌ی اول این بازنمودها را به مفهوم تغییر فرم دهد. این کار به نحو تحلیلی انجام می‌گیرد. اما کار منطق استعلایی متفاوت است. یک دسته‌ای از حساسیت‌های پیشین(a priori sensibility) توسط زیبایی‌شناسی استعلایی(transcendental aesthetic) برای آن فراهم می‌شود و بدون این محتوا، منطق استعلایی کاملا خالی است. 

زمان و مکان حاوی دسته‌ای از شهود‌های محض پیشین هستند اما این‌ها متعلق به شرایط ادراک و دریافت ذهن اند که تحت این شرایط، ذهن می‌تواند بازنمود ابژه‌ها را دریافت کند و به وسیله‌ی همان هم همیشه مفهوم این ابژه‌ها را تحت تأثیر قرار می‌دهد. اما فهم ما می‌طلبد که این دسته برای تبدیل شدن به شناخت، مسیر خاصی را طی کند و به طریق مشخصی بیامیزد که کانت به آن ترکیب(synthesis) می‌گوید. منظور از ترکیب، عام‌ترین معنای آن است یعنی کنار هم قرار دادن بازنمود‌های مختلف در کنار هم و جمع کردن گوناگونی‌ آن‌ها در یک شناخت. 

 

بخش ششم: کارکرد منطق استعلایی.

ترکیب، اثری است که توسط «تصور» یا imagination ایجاد می‌شود و کارکردی از کارکرد‌های نفس است که بدون آن شناخت امکان ندارد و با آن نیز به ندرت آگاه هستیم. به ترکیب درآوردن این مفاهیم، کارکردی است که قوه‌ی فهم دارد و از طریق این کارکرد است که فهم برای ما شناخت فراهم می‌آورد. ترکیب محض، مفهوم محض فهمیدن(یا قوه‌ی فهم)را نتیجه می‌دهد. منظور از ترکیب محض را با یک مثال روشن می‌کنیم:

عمل جمع در ریاضی با توجه به مفاهیم، یک ترکیب است. چرا که بر اساس مبنای مشترکی از وحدت انجام می‌شود(که این مبنای مشترک سیستم دسیمال یا ده‌دهی است). تحت این مفهوم است که وحدت یا یگانگی ترکیب دسته‌ها ضروری می‌شود. 

آوردن بازنمود‌های گوناگون ذیل یک مفهوم(کاری که منطق عمومی انجام می‌دهد) به نحو تحلیلی انجام می‌شود اما کاری که منطق استعلایی می‌کند چیست؟ آوردن ترکیب محض بازنمود‌ها(و نه خود بازنمود‌ها) ذیل مفاهیم. اولین چیزی که به نحو پیشین باید به ما داده شود تا هر ابژه‌ای را بشناسیم، دسته‌ای از شهود‌های محض است. دومینِ آن، ترکیب این دسته‌ها توسط تصور است اما این ترکیب به شما شناخت نمی‌دهد. سومینِ آن، مفاهیمی هستند که به این ترکیب محض وحدت می‌دهند که به تنهایی عبارت است از بازنمود این وحدتِ ترکیبیِ ضروری؛ و این مفاهیم به فهم وابسته‌اند. 

همان کارکردی که در یک حکم به بازنمود‌های مختلف وحدت می‌بخشد همچنین به ترکیب صرف بازنمود‌های مختلف در یک شهود هم وحدت می‌بخشد. این وحدت، مفهوم محض فهم است. مفاهیم محض فهم به نحو پیشین به ابژه‌های شهود اعمال می‌شوند. بنابراین بیشتر مفاهیم محض مربوط به فهم که در جدول آمده‌اند توابع منطقی‌ای هستند که در همه‌ی احکام ممکن ایفای نقش می‌کنند. کانت به تبع ارسطو این توابع را «مقولات» نامیده و هدف خود را با هدف ارسطو یکسان دانسته است(و البته به متفاوت بودن مسیرشان نیز اعتراف کرده است). جدولی که کانت ارائه کرده، مفاهیم محضِ اصیلِ ترکیب هستند که قوه‌ی فهم آن‌ها را به نحو پیشین دارد. این تقسیم‌بندی مقولات به نحو سیستماتیک ایجاد شده است که از اصلی مشترک پیروی می‌کند که همان قوه‌ی حکم ماست(و معادل قوه‌ی تفکر است). کانت می‌گوید که مفاهیم محض را به شیوه‌ای تصادفی و مانند حماسه و شعر کنار هم قرار نداده است و با این حال درست است که نمی‌توانیم از عده‌ی این مفاهیم و کامل بودنشان اطمینان حاصل کنیم. بنابراین تقسیم‌بندی را از استقراء استخراج می‌کنیم و عامدانه روش گزینش این مقولات را نادیده میگیریم. 

pure understanding: 1-primary concepts 2-derivative concepts

کانت می‌گوید که این مقولات را تعریف نمی‌کند و فقط آن‌ها را برای این که دکترین متدش کامل شود و فقط در همین حد متمایز می‌کند. او اضافه می‌کند که در یک سیستم کامل فلسفه استعلایی، هیچ یک از این مفاهیم مشتق نبایستی جا بیفتند و چند مثال نیز در کنار‌ راهنمایی‌هایی برای ورود به این گونه از پژوهش عرضه می‌کند.