متناقضنما به نظر میرسد که اسپینوزا در مقام کسی که نظریهی غیرمادیگرایانه دکارت دربارهی ذهن را رد کرد به برداشتی از زندگی نیک برسد که متضمن دلکندن از دلواپسیها و تعهدها و التزامهاست. هنگامی که شهوات حذف شده باشند یا این که فهم عقلانی قدرت آنها برما را نابود کرده باشد ما آزاد هستیم تا بر روی «چیزهایی که به دوام ذهن بدون نسبت به بدن مربوط میشوند» متمرکز شویم. انسان نادان را علل بیرونی به دردسر میاندازند و از داشتن آرامش راستین ناتوان میسازند. انسان خردمند برعکس، «با آگاهی از ضرورت ازلی و ابدی از خودش و خدا» در آرامش است.
ذهن نائل شده به فهم راستین برای دست یافتن به حالتی که اسپینوزا آن را «عشق عقلی به خدا» مینامد توانمند است. در این حالت «ذهن نمیتواند به طور مطلق با بدن نابود شود بلکه چیزی از او که ازلی و ابدی است باقی میماند». این برداشت بسیار عقلی و تقریبا روحانی از برترین فرجام انسانی ما، به دوآلیسم افلاطون و دکارت نزدیک به نظر میرسد. اما اینجا پارادوکس دیگری خود را نشان میدهد. اگر ما برداشت دکارت از خیر انسان را با آنچه که پیشتر گفته شد مقایسه کنیم با رویکرد واقعبینانهتری مواجه خواهیم شد. دکارت در نوشتههای متأخرش هر چه بیشتر به انسان در مقام آفریدهای از گوشت و خون و موجودی دارای کالبد علاقهمند میشود و نه انسان در مقام روحی عاقل. این چرخش دکارت را پرسشهای هوشمندانهی الیزابت بوهمیا در باب رابطهی ذهن و بدن برانگیخت. او پرسید که چگونه ممکن است نفس انسان که جوهری صرفا اندیشنده است تغییرات جسمانی در بدن به وجود آورد که متضمن افعال ارادی اند؟ دکارت در اینجا از سه «مفهوم ابتدایی» یا «مدل ابتدایی» سخن میگوید که قالب هرگونه شناخت دیگر ما را تعیین میکند. علاوه بر ذهن و بدن، مفهوم ابتدایی سوم «اتحاد ذهن و بدن» هم هست که متضمن قدرت نفس برای به حرکت در آوردن بدن و قدرت بدن برای عمل کردن در نفس و علت احساسات و شهوات است. دکارت کم کم به ارائهی تفسری کامل از این دو سازو کار مربوط به اتحاد ذهن و بدن علاقهمند میشود و پاسخ به سوال ما چگونه باید زندگیهایمان را هدایت کنیم برایش اهمیت پیدا میکند. البته تلاشهای دکارت برای توصیف ساز و کارهای اتحاد ذهن و بدن موفقیتآمیز نبود چرا که مسائلی که اون با آنها مواجه بود حلناپذیر بودند. اما در این مسیر او تحلیل مفصل «احساسها و شهوات» را آغازید، احساسها و شهواتی که از دید او تجلی اصلی طبیعت بدنمند ما هستند. نتایج کاوشهای او در «شهوات نفس» منتشر شد و مشتمل بود بر مباحثی از متافیزیک، فیزیولوژی، روانشناسی و اخلاق. بخش قابل توجهی از این مطالب با اخلاق اسپینوزا همپوشانی دارد. هردو اثر در پی آن اند که چارچوبی جامع برای طبقهبندی شهوات ایجاد کنند و هر دو چارچوب نیز فروکاست گرایند. دکارت تلاش میکند تا چگونگی ترکیب و تغییر شش شهوت نخستین را نشان دهد. همهی شهواتی که ما تابع آنها هستیم مرکب از این شش گونه اند: ۱-حیرت ۲-عشق ۳-نفرت ۴-میل ۵-خوشی ۶-غم
فروکاستی که اسپینوزا انجام میدهد شدیدتر است و تنها از سه شهوت بنیادین ۱-خوشی ۲-غم ۳-میل نام برده میشود. به هر حال، هر دو فیلسوف، نخستین وظیفه خودشان را فراهم کردن درمانهایی برای شهوات دیدند. دکارت به الیزابت بوهمیا نوشت که مانع عمدهی زندگانی شاد این است که شهوات ما خیرهایی را به ما مینمایانند و ما را به پیگیریشان وامیدارند که از آنچه واقعا هستند بزرگتر به نظر میرسند. این اندیشه که بهترین زندگانی، زندگانی آزاد از همهی شهوات است دکارت را رها نمیکند. در زندگی آزاد از شهوات، جایی که نفس جدای از دادههای حسی مزاحم خود را وقف نظارهی عاشقانهی عقل الهی میکند؛ عقلی که نقس، جلوهای ناقص و کمرنگ از آن است. دکارت همچنین میگوید «شهوات همگی بنا به طبیعتشان خوب اند و ما نباید از آنها اجتناب کنیم بلکه باید از آنها استفادهی بد نکنیم یا زیاده روی نکنیم» و نیز تأکید میکند که «لذات مشترک برای نفس و بدن یکسره وابسته به شهوات است و از این رو اشخاصی که شهوات میتوانند آنها را به حرکت درآورند قادر به لذت بردن از شیرینترین لذتهای زندگیاند».
یک نکتهی اساسی این است که شهوات از نظر دکارت تحت تسلط مستقیم اراده نیستند و این امر بدین سبب است که آنها صرفا رویدادهای ذهنی نیستند و به نحوی فروکاست ناپذیر روانی-جسمانی اند و به برهمکنشهای متقابل ذهن و بدن بستگی دارند. دکارت میگوید با این که آدمی نمیتواند در دم اراده کند که شهوتی از میان برود، شگردها یا فنونی هست که میتوان با استفاده از آنها «ارواح حیوانی» را تعدیل کرد. سزاوار است که دکارت را پیشگام مفهوم «پاسخ شرطی» بدانیم. او در نامهای به پییر شانو تجربهای شخصی از شرطی شدن را بیان میکند و در پایان نتیجه میگیرد که اگر یک مورد از همنشینی و تداعی به طور غیر عادی در زندگیام رخ داده احتمالا ممکن است با بهرهگیری از تداعیهای دیگری بر شهوات مسلط شد.
بنابراین از راه تربیت و عادت میتوان پاسخهای روانشناختی و فیزیولوژیکی که در وهلهی اول کاملا غیرارادی هستند را به نحوی پیشبینیپذیر به پیروی از الگوی مطلوب واداشت. او میگوید «هیچ نفسی آن قدر ضعیف نیست که اگر خوب هدایت شود نتواند قدرتی مطلق بر شهواتش داشته باشد».
البته باید توجه داشت که دکارت نمیگوید که اراده قدرتی بالادست شهوات است و هموست که انتخاب میکند و میگزیند. در حقیقت پیام اصلی او این است که برای نیک زیستن کافی نیست که به طور عقلی تصمیم بگیریم که چگونه باید رفتار کنیم. بلکه ایضا لازم است که خودمان را از پیش بار بیاوریم و تمرین کنیم تا انواع درستی از تداعیها و عادات را برقرار کنیم. اگر سگی یا اسبی را میتوان طوری بار آورد که به طریقی خاص عمل کند، انسان را نیز میتوان چنین کرد و این مثالی از برتری ذهن بر ماده نیست. بلکه بهرهگیری از زیرکی انسان برای طرح ریزی برنامه یا تمرینی پرورشی است که تضمین میکند که بدن طوری عمل میکند که ما میخواهیم. البته دکارت نخستین کسی نبود که به اهمیت عادت و تمرین برای زندگی فضیلتمندانه پی برد و این مفهوم پیشتر توسط ارسطو به عنوان تفسیرش از کمال اخلاقی ارائه شده بود. خوها و عادات ویژهی شخص بافضیلت نه مادرزادی است و نه صرفا با تصمیم عقلانی به دست میآید. رفتار اخلاقی به گفته ارسطو به «عادت» مربوط است.
بینش دکارت اهمیتی حیاتی دارد چرا که فراز و فرود عواطف را فقط مربوط به ساحت ذهن نمیداند و آنها را از الگوهای پاسخ فیزیولوژیک جدا نمیداند. این که فیلسوفی مثل او که نامش با نظریه غیرمادی دربارهی ذهن گره خورده نظریهای اخلاقی مطرح کرده که بر طبیعت جسمانی ما تا این حد تأکید کرده تعجب آور است.