آتش زیر خاکستر

"همان نقطه روشنی که در انتظار فرصت مناسب برای شعله کشیدن است"

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

تابع حال

پیش میاد که آدم حالش «خراب» میشه، این خراب که گفتم یه طورایی یه حال بد و در عین حال گنگه ولی در ادامه سعی می‌کنم توصیفش کنم:

انگار یه ترکیبی از خستگی روحی، به آخر خط رسیدن، ناامیدی و تنفره. در عین حال ظاهرم رو اگه از بیرون کسی ببینه متوجه این حال نمیشه، چون خیلی مستحکم و قوی و بدون تغییر محسوس باقی می‌مونم. این حال خراب یه جورایی محصول اراده‌ی خود منه، نه این که اراده کنم حالم خراب شه، بلکه میل به انجام خیلی کار ها و میل به خوب بودن و میل به حرکت به سوی پروردگار وقتی تبدیل به اراده نمیشه برای ایجاد تحرکات بیرونی این حال خراب پدید میاد.

توی اون حالت آدم دنبال مقصر می‌گرده، می‌خواد یه طورایی اون وضعیت رو بندازه گردن شرایط، اطرافیان و رویداد‌هایی که تحت اختیار و در کنترل فرد نبودن. نمیشه نقش اون عوامل خارجی رو ندیده گرفت ولی، باید فراموششون کرد، باید از هر جایی که هستیم کنترل شرایط رو دست بگیریم و با قدرت و صلابت به پیش بریم.

این حال، به نحوی نشون دهنده‌ی حرکت انسان به سمت مرگ و نیستی زوال عه. از اونجایی که جوونیم و خیلی چیز‌ها برامون معنی داره نمی‌تونیم این حال رو تحمل کنیم و یه طوری خودمون رو به وضعیت عادی بر‌می‌گردونیم.

 

نمی‌دونم می‌تونیم نمودار حال بر حسب زمان رو رسم کنیم یا نه ولی خب این نمودار خیالی رو همیشه به صورت سینوسی فرض کردم. که در ابتدایی ترین وضعیت با ضابطه‌ی زیر رسم میشه:

h=sin(t)

 

 

 

یکی مث من، دوره تغییراتش طولانیه، ینی ممکنه بین بهترین حالش و بد ترین حالش زمان زیادی بیفته، ینی ممکنه یکی دو هفته بالای نمودار باشه و بعدش یکی دو هفته پایین نمودار:

 

 

بعضیا هم ظرفشون زود پر میشه، ینی فارغ از این که حداکثر بالا و پایین رفتنشون تا کجاست، زود بالا و پایین میرن، ممکنه در طول یک روز ۲-۳ بار بالا پایین برن:

 

 

 

داشتم به این فکر می‌کردم که چرا ما باید اصلا بیایم زیر خط؟ نمیشه همون بالا بمونیم؟ چرا میشه، فقط باید قدر مطلق‌های زندگی‌مون رو کشف کنیم:

 

 

خب حالا که بد ترین حالمون مماس با صفره، ینی اگه یذره دیگه بلغزیم وارد بخش منفی میشیم، چرا بدترین وضعیتمون رو از صفر نیاریم بالاتر؟

 

 

راستش شاید بشه نمودار حال-زمان رو به شکل دیگه‌ای هم رسم کرد. خیلی رک بگم من خودمم سینوسی نیستم :) ولی خب لازم بود که یه طوری مفهوم رو برسونم.

حالت ایده آل چیه؟ خیلی خوب میشه اگه این روندمون، روزانه با یه شیب تندی شروع بشه و بیاد برسه به ماکزیمم مقدار خودش و اونجا تبدیل بشه به یه نمودار خطی با شیب ثابت و در آخر روز هم با یک شیب نسبتا ثابتی بیاد و برسه به مقدار اولیه اش. در واقع اینی که توصیف کردم باید جای هر کدوم از این تپه‌های نمودار اخیر قرار بگیره :) به شکل زیر توجه کنید:

 

 

البته اگر بخوایم یکم اسلامی تر به قضیه نگاه کنیم هر روزمون باید ۲ تا از اینا داشته باشه. چون حداقل ۳ وعده نماز داریم، بنابراین ۲ فاصله داریم و در نهایت باید ۲ تیکه داشته باشیم. 

 

 

 

خب این نمودار آخری اون چیزی که توی ذهنم بود رو کامل نشون میده. ینی اون بخش f و بخش p نماز صبح و نماز‌های ظهر و عصر رو نشون میدن.

البته یه اشتباه ریز داره که q طولانی تر از g شده و دقیقا برعکسه ولی خب شما ببخشید :)

 

 

باید چیکار کنیم که حال هر روزمون رو با این تابع‌ آخر بتونیم توصیف کنیم؟!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهـــــرداد

چند حکایت

حکایت ۱:مادر بزرگم به بهونه‌ی یه اتفاقی داشت توصیه و نصیحت و اینا میکرد،تو صحبتاش گفت قبل از ۲۰ سالگی آدما عقلشون نمیرسه و کاراشون بچگانه است و نادونن و اینا. بعد یهو یاد داداشش افتاد. آقا محمد. قبل از انقلاب در سن ۳۵ سالگی به رحمت خدا میره ولی ظاهرا خیلی خیلی آدم درستی بوده. از نظر ظاهری میگن شبیه شهید صیاد شیرازی بوده همون زمان هم افسر ارتش بوده. میگن یه زنی داشته که خیلی اذیتش میکرده و اصلا اهل زندگی نبوده و خیلی عذاب داده این بنده خدا رو. حالا ازیناش بگذریم میگفت که خیلی به همه احترام میذاشت و به همه محبت می‌کرد. همون زمانای قبل از انقلاب تصمیم میگیره که از ارتش خارج بشه، حرفشم این بوده که این حقوقی که من از ارتش دارم میگیرم حلال نیست. اونجا توی ارتشم مجبورشون میکردن که صورتشون رو با تیغ بتراشن. ایشون یه روز میره پیش یه حاج آقایی و این دو مورد رو مطرح میکنه. میگه که من میخوام از ارتش بیام بیرون و حقوقی که میگیرم حلال نیست ولی مادرم میگه که من راضی نیستم بیای بیرون، چیکار باید بکنم؟ حاجی قصه ما هم میگه که شما از ارتش خارج نشو ولی واسه این که خیالت راحت بشه هر ماه یک پنجم حقوقت رو خیرات کن. در مورد ریشش هم راهنمایی میکنه و میگه اگه بری مجوز ازشون بگیری میذارن که ریشتو با تیغ نزنی :) 

یه بار با مادر بزرگم و بقیه خواهراش سوار اتوبوس میشن و میخواستن برن یه جایی، دو تا خانم یهودی، که طبیعتا حجاب نداشتن، میان صندلی جلویی این بنده خدا می‌شینن. ایشون بلند میشه و میره ته ته اتوبوس میشینه که چشمش به اینا نیفته. یه روایت دیگم هست که وقتی رادیو آهنگای ناجور پخش می‌کرده واسه این که صدای اینارو نشنوه پنبه میکرده تو گوشش. ظاهرا در یه مقطعی هم اعزام میشه به تربت جام و اونجا خود امام جماعت و خانواده‌ی امام جماعت اون پادگان خیلی تحت تأثیر شخصیت و رفتارش قرار می‌گیرن. و این معروف میشه که همسر اون امام جماعت بهش گفته اون شیری که خوردی حلالت باشه :)

 

 

 

 

حکایت ۲: یه دوستی به نام حسن داریم که یه داداش کوچیکتر به نام علی داره. اینا یه روز داشتن میزدن تو سر و کله‌ی همدیگه و به هم بد و بیراه میگفتن. حسن برمی‌گرده به داداشش میگه احمق بی شعور، در همین حین پدرشون از در منزل وارد میشه. لازم به ذکره که پدرشون معلمه و خیلی هم آدم مبادی آدابیه، به طوری که حتی شوخی هاش ام ازین شوخیای لوس بچه مثبتیه :) و نکته دوم این که، این عزیزان تو خونه ماهواره داشتن ولی چون باباشون خیلی بدش میومده، وقتی پدر منزل بوده ریسیور رو خاموش میکردن و تلویزیون روی صدا و سیما بوده. حالا برگردیم به اصل، وقتی وارد خونه میشه میبینه اینا دارن به هم حرفای ناجور میزنن، بهشون میگه که: پسرای عزیز من این حرفا، این واژه ها در شأن شما نیست، زشته. حسن آقای قصه‌ی ما به باباش میگه که، پدر جان احمق بی شعور که حرف بدی نیست. باباشم میگه بله حرف خیلی بدی نیست ولی در شآن شما نیست و نباید به همدیگه بگید...

خلاصه که باباشون میره لباسشو عوض میکنه و میاد میشینه روی مبل، کنترل رو میگیره دستش و تلویزیون رو روشن میکنه، غافل از این که آقا پسرا یادشون رفته بود ماهواره رو خاموش میکنن. بلافاصله بعد از روشن شدن صفحه تلویزیون، یه تصویر ناجوری از یه خانمی میاد، باباشونم نه میزاره نه برمیداره: ای مادر سگ!

حسن میگه بابا همین الان داشتی مارو نصیحت میکردی. باباشونم میگه این قضیه اش فرق داره :)

 

 

 

حکایت ۳: چهارشنبه‌ی هفته های اول ماه رمضون بود. صبح با کسلی از خواب بیدار شده بودم و تصمیم گرفتم واسه این که یکم حالم بیاد سر جاش یه دوش بگیرم. حوله رو برمیدارم و میرم داخل حموم. ۵ دیقه‌ای بود که وارد حموم شده بودم و داشتم از جریان آب گرم روی سر و شونه‌ام لذت میبردم که یهو یادم افتاد کلاس مجازی داشتم. هر طور بود سریع خودمو جمع و جور کردم و همون طوری نیمه خیس اومدم نشستم پای لپ تاپ. وارد کلاس شدم، همین که قدم گذاشتم به اندرونی، استاد دوست داشتنی و مهربون، مسود جون، گفت آقای احمدنژاد شما جواب بده :|  من بیچاره هم بی خبر از همه جا گفتم استاد چی رو جواب بدم سوال رو متوجه نشدم. گفت مگه حواست به کلاس نیست؟ گفتم استاد راستش من همین الان وارد کلاس شدم. استاد مهربونم گفت که: خب تا اینجای کار یه نمره‌ی منفی و بعد سوال رو مطرح کرد. در حین پاسخ دادن من به سوال چند بار پرید وسط حرفم و حواسمو پرت کرد. آخرشم گفت که خب باشه ادامه نده و یکی دیگه رو صدا زد که ضایش کنه. منم عصبانی و ناراحت از این اتفاقی که افتاده بود، زیر لب گفتم عجب آدم سگیه.

غافل از این که یادم رفته بود میکروفون رو خاموش کنم :| بچه ها بهم زنگ میزدن و پیام میدادن که داداچ چیکار میکنی میکروفونتو خاموش کن. دیگه نمیدونم استاد شنید یا نشنید. اگر نشنید که خدا رو شکر، اگرم شنید چیزی نگفت، اگرم بعدا بخواد تلافی کنه نتیجه اش بعدا مشخص میشه :/

 

 

 

حکایت ۴: بازم مادربزرگم داشت تعریف میکرد که، یک بار با مادر شوهرش رفته بودن یه جلسه ای، ایشون یه مقداری سنشون بالا بوده اون موقه و چشمشون خوب نمیدیده. تشریف میبرن یه جایی از مجلس میشینن. مادر بزرگ ما هم بعد از یه تأخیری میرن و بغل دست ایشون میشینن و میگن سلاملکم. این بنده خدا فکر میکنه که غریبه است. میگه که: سلاملکم حال شما خوبه خانواده خوبن بچه ها چطورن؟ مادر بزرگم اینجا خندش میگیره به این اتفاق، ایشون که هنوز مادربزرگم رو رکوگنایز نکرده بوده میگه: سلاملیک خَنَ دارَ؟(با لهجه لری بخونید!)

 

 

حکایت ۵: یه رزمنده ای داشت خاطره تعریف میکرد که، ما با شهید چمران توی یه منطقه ای بودیم. من بلند شدم با آر پی جی هدف رو زدم. انقد از زدنش خوشحال شدم که بلند شدم داد زدم: فرمانده زدم فلانشو(خ) فلان کردم(گ)! فرمانده هم میگه که: برادر مکتبی صحبت کن ببینم چی میگی، اون رزمنده هم میگه فرمانده، مکتبی زدم فلانشو فلان کردم laugh

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهـــــرداد

عدالت چیست؟

خب بازم یه سری بحث پیش اومد که سعی میکنم تا حدودی برداشت خودم رو ازشون بنویسم

توی چند پست قبل نوشتم عدالت از منظر الهی چیه؟

در پی این قضیه یه سری صحبت هایی پیش اومد و یکی از دوستان یه سری از نظراتش رو گفت. در پی اون حرفا واسه خود منم سوال شد که عدالت واقعا چیه؟ نقطه مقابل عدالت چیه؟

 

یه سری جزوه با عنوان کلی صفات الهی تو سایت نهاد بود که از خسروپناه بود، به خاطر یکی از دوستان که ازم خواست کمکش کنم و امتحانای نهاد رو به جاش بدم اونارو خوندم :) کلا خیلی خوب بود و لذت بردم. توی این بحبوحه که این سوالات برام مطرح شده بود از اون طرف این جزوه‌ها و مطالب هم رسید و یه جورایی میشه گفت با اراده‌ی الهی پازلم تکمیل شد.

 

عدالت چیست؟ یه پاسخ خوشگل و قشنگ بخوایم بهش بدیم میشه این(به نقل از نهج البلاغه حکمت ۴۳۷):

«العدل یضع الأمور مواضعها»

ینی عدل هر چیزی رو سر جای خودش میذاره.

یه جمله‌ای هم از علامه طباطبایی در تفسیر المیزان هست در تحلیل مفهوم عدل در ذیل تفسیر آیه ۹۰ سوره نحل:

«اقامة المساواة و الموازنة بین الأمور بأن یعطی کل من السهم ما ینبغی أن یعطاه. فیتساوی فی ان کلا منها واقع فی موضعه الذی یستحقه»

یعنی حقیقت عدل عبارت است از این که: برقراری تساوی و توازن میان امور به گونه‌ای که سهم شایسته‌ای به هر کدام داده شود. در نتیجه همگی از این جهت که در جایگاه شایسته‌ی خود قرار گرفته اند، یکسان و برابرند.

 

خب در مورد همین ها یکم صحبت کنیم:جای هر چیزی کجاست؟ از کجا می‌تونیم بفهمیم که جای مناسب و شایسته‌ی هر چیز کجاست؟ 

یه جایی گفتم که ما انسان‌ها چون عدالت رو دوست داریم و دلمون میخواد پیاده‌اش کنیم، در همین راستا عمل می‌کنیم و تساوی رو ملاک و معیار برقراری عدل در نظر می‌گیریم. حالا این تساوی رو هم از چند جهت میشه ملاک قرار داد. اول این که بدون هیچ پیش فرضی بیایم همه چیز رو مساوی قرار بدیم و در اعطای امکانات و حقوق اولیه تساوی برقرار کنیم. دوم این که یک حد برابری و تساوی در نظر بگیریم و بگیم که همه باید به این خط و به این حد برسن.

 

انقدر این رویکرد و رویه‌ی ما در بسیاری از موارد پیاده شده، که گاها وقتی از عدالت صحبت می‌کنیم ناخودآگاه ذهن خیلی ها سمت برابری میره. در صورتی که عدالت همیشه برابری نیست و برابری هم همیشه عدالت نیست. به قول دیگه نسبت برابری و عدالت عموم و خصوص من وجه عه. ینی بعضی جاها ممکنه عدالت و برابری در عمل یکی باشن ولی همیشه این طور نیست. برای درک بهتر این رابطه به این شکل توجه کنید:

 

 

فقط ۱ نکته می‌مونه: همه‌ی امور از این نظر که در جایگاه شایسته قرار گرفتن و به نحو احسن دارن انجام میشن «برابر» هستن. میشه گفت تنها جایی که میشه به صورت کلی و بدون استثنا در مورد برابری نوشت و صحبت کرد، همین برابری از نظر شایستگی قرار گیری در جایگاه مناسبه.

 

یکی دو تا مثال بزنیم برای این که متوجه بشیم گاهی وقتا عدالت چقدر از اجرای برابری دوره. اون قدیم ندیما، به آب و برق و گاز یارانه تعلق می‌گرفت و فقیر و غنی همگی به نسبتی که مصرف داشتند از یارانه بهره مند میشدن. مثلا یه خانواده فقیر ۱۰۰ تومن پول برقش میشد که ۱۰ تومن یارانه تعلق میگرفت و ۹۰ تومن پرداخت میکرد. از اون طرف یه خانواده ثروتمند ۱۰۰۰ تومن برق مصرف می‌کرد و ۱۰۰ تومن یارانه‌ می‌گرفت. بعد اومدن با خودشون فکر کردن که این برابری ۱۰ درصدی چیز خوبی نیست. حالا بیایم چیکار کنیم؟ این ۱۰ درصد رو کلا بیخیال شیم، به هر نفر ۴۵ هزار و ۵۰۰ تومن به صورت نقدی پرداخت کنیم. ینی برابری درصدی رو برداشتن و به جاش برابری نقدی رو جایگزین کردن. بعد گفتن که خب این طوری هم نمیشه که. اون پولدار زعفرانیه نشین با این فقیر زاغه نشین دارن به یه اندازه بهره مند میشن هنوز عدالت برقرار نشده. مردم رو از نظر درآمدی که کسب می‌کنن دهک بندی کردن. الان اگر اشتباه نکنم ۳ دهک بالا یارانه نمی‌گیرن و ۷ دهک پایین باز هم دارن همون مبلغ یارانه رو می‌گیرن! ینی با این وجود که این دهک ها تفاوت درآمدی دارن باز هم دارن به صورت برابر بهره مند میشن. درسته که از یه برابری بی معنی و مزخرف به سطح مناسبی از عدالت رسیدیم ولی هنوز هم عدالت کامل اینجا محقق نشده. عدالت کامل در اینجا یعنی به نسبت در‌امد و توان مالی، یارانه دریافت بکنیم.(در این که این تعریف من از عدالت یارانه‌ای کامل و بی نقص نیست و بازم بهش ایران گرفت شکی نیست ولی باز هم میشه گفت سطح خوبی از عدالت محقق میشه)

 

 

مثال دیگه می‌تونم اینو بگم: در اقوال عمومی ادعا میشه که در شوروی سابق، رفتگر و پزشکی و صنعتگر و نانوا به یه اندازه حقوق می‌گرفتن و توی خونه‌های مشابه زندگی می‌کردن. خب واقعا یه لحظه این حالت رو تصور کنیم، فک کن که ۱۰ سال زحمت کشیدی و درس خوندی و تلاش کردی آخرشم با اون آقای رفتگر محترم به یک اندازه درآمد داشته باشید. البته این به معنای پست بودن فطری هیچ کدوم از افراد و مشاغل یا ذاتا ارزشمند بودن اون‌ها نیست ولی یه جورایی مساوات باعث میشه هیچ کس به فکر تلاش و کوشش بیشتر نیفته، ینی مثلا من با خودم میگم: وقتی همین الان میتونم رفتگر باشم و n تومن حقوق بگیریم چرا ۱۰ سال زحمت بکشم و پزشک بشم و بازم n تومن بگیرم؟ البته ممکنه یه عده پیدا بشن که این راه رو انتخاب کنن ولی فکرشو بکن همون ها هم چقدر بهشون فشار میاد و چقدر از کمبود‌ها دچار عذاب خواهند شد. یه جورایی انگار هیچی سر جای خودش قرار نمی‌گیره...

 

 

مثال سوم: تابلوی همه‌ی دانشگاه‌ها رو بکنیم، ساختمون‌هاشون رو تخریب کنیم و نقشه‌ی یکی از دانشگاه‌های شاخص کشور رو، مثلا تهران یا شریف رو ببریم در اونجاها پیاده کنیم. تمام این دانشگاه ها ۱ سری هیئت علمی داشته باشه و همه‌ی دانشجو‌ها به صورت یکسان و مساوی با استفاده از بستر های مجازی در کلاس درس همین اساتید شرکت کنن. بودجه‌ای که هر کدوم از این واحد‌ها دریافت می‌کنه به اندازه‌ی بقیه باشه و هر کسی که بخواد وارد این دانشگاه‌ها بشه از نظر صلاحیت بررسی نشه، چرا؟ چون ما ادعا می‌کنیم همه برابرند و باید یکسان از امکانات آموزشی و رفاهی استفاده کنن.

انگار یه چیزی سر جاش نیست نه؟

 

 

 

 

حالا که برامون جا افتاد عدالت یه مفهوم متفاوت و شاید جذاب تر از برابریه: چطور باید عدالت رو پیاده کنیم؟ معیار تشخیصمون برای این که «چی» رو «کجا» بزاریم چی باید باشه؟

 

در نوشته های بعدی بهش خواهیم پرداخت :)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهـــــرداد