حکایت ۱:مادر بزرگم به بهونه‌ی یه اتفاقی داشت توصیه و نصیحت و اینا میکرد،تو صحبتاش گفت قبل از ۲۰ سالگی آدما عقلشون نمیرسه و کاراشون بچگانه است و نادونن و اینا. بعد یهو یاد داداشش افتاد. آقا محمد. قبل از انقلاب در سن ۳۵ سالگی به رحمت خدا میره ولی ظاهرا خیلی خیلی آدم درستی بوده. از نظر ظاهری میگن شبیه شهید صیاد شیرازی بوده همون زمان هم افسر ارتش بوده. میگن یه زنی داشته که خیلی اذیتش میکرده و اصلا اهل زندگی نبوده و خیلی عذاب داده این بنده خدا رو. حالا ازیناش بگذریم میگفت که خیلی به همه احترام میذاشت و به همه محبت می‌کرد. همون زمانای قبل از انقلاب تصمیم میگیره که از ارتش خارج بشه، حرفشم این بوده که این حقوقی که من از ارتش دارم میگیرم حلال نیست. اونجا توی ارتشم مجبورشون میکردن که صورتشون رو با تیغ بتراشن. ایشون یه روز میره پیش یه حاج آقایی و این دو مورد رو مطرح میکنه. میگه که من میخوام از ارتش بیام بیرون و حقوقی که میگیرم حلال نیست ولی مادرم میگه که من راضی نیستم بیای بیرون، چیکار باید بکنم؟ حاجی قصه ما هم میگه که شما از ارتش خارج نشو ولی واسه این که خیالت راحت بشه هر ماه یک پنجم حقوقت رو خیرات کن. در مورد ریشش هم راهنمایی میکنه و میگه اگه بری مجوز ازشون بگیری میذارن که ریشتو با تیغ نزنی :) 

یه بار با مادر بزرگم و بقیه خواهراش سوار اتوبوس میشن و میخواستن برن یه جایی، دو تا خانم یهودی، که طبیعتا حجاب نداشتن، میان صندلی جلویی این بنده خدا می‌شینن. ایشون بلند میشه و میره ته ته اتوبوس میشینه که چشمش به اینا نیفته. یه روایت دیگم هست که وقتی رادیو آهنگای ناجور پخش می‌کرده واسه این که صدای اینارو نشنوه پنبه میکرده تو گوشش. ظاهرا در یه مقطعی هم اعزام میشه به تربت جام و اونجا خود امام جماعت و خانواده‌ی امام جماعت اون پادگان خیلی تحت تأثیر شخصیت و رفتارش قرار می‌گیرن. و این معروف میشه که همسر اون امام جماعت بهش گفته اون شیری که خوردی حلالت باشه :)

 

 

 

 

حکایت ۲: یه دوستی به نام حسن داریم که یه داداش کوچیکتر به نام علی داره. اینا یه روز داشتن میزدن تو سر و کله‌ی همدیگه و به هم بد و بیراه میگفتن. حسن برمی‌گرده به داداشش میگه احمق بی شعور، در همین حین پدرشون از در منزل وارد میشه. لازم به ذکره که پدرشون معلمه و خیلی هم آدم مبادی آدابیه، به طوری که حتی شوخی هاش ام ازین شوخیای لوس بچه مثبتیه :) و نکته دوم این که، این عزیزان تو خونه ماهواره داشتن ولی چون باباشون خیلی بدش میومده، وقتی پدر منزل بوده ریسیور رو خاموش میکردن و تلویزیون روی صدا و سیما بوده. حالا برگردیم به اصل، وقتی وارد خونه میشه میبینه اینا دارن به هم حرفای ناجور میزنن، بهشون میگه که: پسرای عزیز من این حرفا، این واژه ها در شأن شما نیست، زشته. حسن آقای قصه‌ی ما به باباش میگه که، پدر جان احمق بی شعور که حرف بدی نیست. باباشم میگه بله حرف خیلی بدی نیست ولی در شآن شما نیست و نباید به همدیگه بگید...

خلاصه که باباشون میره لباسشو عوض میکنه و میاد میشینه روی مبل، کنترل رو میگیره دستش و تلویزیون رو روشن میکنه، غافل از این که آقا پسرا یادشون رفته بود ماهواره رو خاموش میکنن. بلافاصله بعد از روشن شدن صفحه تلویزیون، یه تصویر ناجوری از یه خانمی میاد، باباشونم نه میزاره نه برمیداره: ای مادر سگ!

حسن میگه بابا همین الان داشتی مارو نصیحت میکردی. باباشونم میگه این قضیه اش فرق داره :)

 

 

 

حکایت ۳: چهارشنبه‌ی هفته های اول ماه رمضون بود. صبح با کسلی از خواب بیدار شده بودم و تصمیم گرفتم واسه این که یکم حالم بیاد سر جاش یه دوش بگیرم. حوله رو برمیدارم و میرم داخل حموم. ۵ دیقه‌ای بود که وارد حموم شده بودم و داشتم از جریان آب گرم روی سر و شونه‌ام لذت میبردم که یهو یادم افتاد کلاس مجازی داشتم. هر طور بود سریع خودمو جمع و جور کردم و همون طوری نیمه خیس اومدم نشستم پای لپ تاپ. وارد کلاس شدم، همین که قدم گذاشتم به اندرونی، استاد دوست داشتنی و مهربون، مسود جون، گفت آقای احمدنژاد شما جواب بده :|  من بیچاره هم بی خبر از همه جا گفتم استاد چی رو جواب بدم سوال رو متوجه نشدم. گفت مگه حواست به کلاس نیست؟ گفتم استاد راستش من همین الان وارد کلاس شدم. استاد مهربونم گفت که: خب تا اینجای کار یه نمره‌ی منفی و بعد سوال رو مطرح کرد. در حین پاسخ دادن من به سوال چند بار پرید وسط حرفم و حواسمو پرت کرد. آخرشم گفت که خب باشه ادامه نده و یکی دیگه رو صدا زد که ضایش کنه. منم عصبانی و ناراحت از این اتفاقی که افتاده بود، زیر لب گفتم عجب آدم سگیه.

غافل از این که یادم رفته بود میکروفون رو خاموش کنم :| بچه ها بهم زنگ میزدن و پیام میدادن که داداچ چیکار میکنی میکروفونتو خاموش کن. دیگه نمیدونم استاد شنید یا نشنید. اگر نشنید که خدا رو شکر، اگرم شنید چیزی نگفت، اگرم بعدا بخواد تلافی کنه نتیجه اش بعدا مشخص میشه :/

 

 

 

حکایت ۴: بازم مادربزرگم داشت تعریف میکرد که، یک بار با مادر شوهرش رفته بودن یه جلسه ای، ایشون یه مقداری سنشون بالا بوده اون موقه و چشمشون خوب نمیدیده. تشریف میبرن یه جایی از مجلس میشینن. مادر بزرگ ما هم بعد از یه تأخیری میرن و بغل دست ایشون میشینن و میگن سلاملکم. این بنده خدا فکر میکنه که غریبه است. میگه که: سلاملکم حال شما خوبه خانواده خوبن بچه ها چطورن؟ مادر بزرگم اینجا خندش میگیره به این اتفاق، ایشون که هنوز مادربزرگم رو رکوگنایز نکرده بوده میگه: سلاملیک خَنَ دارَ؟(با لهجه لری بخونید!)

 

 

حکایت ۵: یه رزمنده ای داشت خاطره تعریف میکرد که، ما با شهید چمران توی یه منطقه ای بودیم. من بلند شدم با آر پی جی هدف رو زدم. انقد از زدنش خوشحال شدم که بلند شدم داد زدم: فرمانده زدم فلانشو(خ) فلان کردم(گ)! فرمانده هم میگه که: برادر مکتبی صحبت کن ببینم چی میگی، اون رزمنده هم میگه فرمانده، مکتبی زدم فلانشو فلان کردم laugh