درباره‌ی ناممکن بودن یک برهان آنتولوژیک برای وجود خدا. 

از آنچه قبلا گفته شد دریافتیم که مفهوم یک وجود مطلقا ضروری، یک مفهوم عقلی محض است(یا به عبارتی دیگر، ایده‌ی صرف mere idea است). این مفهوم عقلی محض، اثبات واقعیت عینی‌اش از امور واقع صرف یا mere fact به دور است. در حالی که یک ورژن مشخص از برهان آنتولوژیک در دوران مدرن وجود ندارد می‌توان یک شکل کلی از آن را بدین صورت بیان کرد: «خدا یک موجود کامل است و وجود یک کمال است بنابراین خدا باید موجود باشد».

ما اینجا می‌فهمیم که استنتاج از یک وجود داده شده به یک وجود مطلق ضروری با این که به نظر می‌رسد درست باشد با شرایط فهم‌مان به کلی مخالف است و ما نمی‌توانیم چنین ضرورتی را قالب‌بندی کنیم. مردم درباره‌ی چنین موجود ضروری مطلقی سخن می‌گویند بدون این که به خود زحمت بدهند که بفهمند که اصلا چنین موجودی چطور می‌تواند مورد تفکر واقع شود چه رسد به این که وجودش اثبات شود.

باید ابتدا بفهمیم که آیا می‌توان ضرورت را بلاشرط فهمید یا نه. شروطی که مارا قادر می‌سازند به موجودی ضروری بیندیشیم. مورد قابل ذکر دیگری هم هست؛ مردم این مفهوم را به صورت تصادفی پذیرفته اند و با آن کاملا آشنایند و حتی باور دارند که می‌توانند آن را با استفاده از چند مثال شرح دهند. و این طور به نظر می‌رسد که نیازی نیست مداقه‌ی بیشتری درباره‌ی قابل فهم بودن این مفهوم صورت گیرد. مردم گزاره یا قضیه‌های هندسی را به عنوان قضایای ضروری مطلق می‌شناسند و از این روست که چنین ادبیاتی را درباره‌ی ابژه‌هایی که خارج از دایره‌ی فهم ما هستند نیز به کار می‌برند بدون این که مفهوم آن ابژه را بدانند. در واقع، همه‌ی مثال‌هایی که می‌زنند بلااستثنا با الهام گرفتن از احکام بوده نه اشیاء و وجودشان. اما باید توجه کرد که ضرورت بلاشرط احکام، ضرورت مطلق اشیاء نیست(و از این رو ضرورت را نمی‌توانیم از احکام به اشیاء تسری دهیم). چرا؟ چون ضرورت بلاشرط یک حکم، فقط ضرورت مشروط یک شئ است(شی در جایگاه موضوع یا subject) و یا ضرورت مشروط یک محمول است. 

ضرورت بدون شرط احکام{۱-ضرورت مشروط موضوع(شئ) و ۲-ضرورت مشروط محمول

عبارات بالا نمی‌گویند که وجود یک مثلث ضرورت مطلق دارد بلکه می‌گویند که، تحت شرایطی که یکی مثلث وجود دارد ضرورتا سه زاویه نیز وجود دارد. این ضرورت منطقی صرف، قدرت زیادی در ایجاد توهم دارد. مردم یک مفهوم پیشین از یک شئ شکل می‌دهند و مفهوم آن را به گونه‌ای سامان می‌دهند که «وجود» نیز جزئی از دامنه‌ی آن مفهوم باشد. با شکل دادن مفهوم به طریقی که ذکر شد فکر می‌کنند که می‌توانند وجود که جزئی از آن مفهوم است را نیز استنتاج کنند. 

از آنجایی که وجود ضرورتا به ابژه‌ی مفهوم تعلق دارد(و نه مفهوم) تحت شرایطی که این شئ به عنوان یک داده(پدیدار) فرض شده(یعنی موجود فرض شده)، وجود ابژه نیز طبق اصل این‌همانی ضرورتا فرض شده است. 

 

خدا                  

{در مفهوم خدا فرض شده که وجود دارد. بنابراین فرض شده که ابژه‌ی این مفهوم هم ضرورتا وجود دارد}  

وجود
{حالا چون خدا در موضوع فرض شده، وجود آن نیز مثل سایر محمولاتش فرض گرفته شده است}
دارد.

توضیح آنکه، در یک حکم به خصوص اگر محمول را لغو یا انکار کنیم و موضوع را نگه داریم تناقض رخ می‌دهد و به این خاطر است که می‌گوییم محمول ضرورتا به موضوع تعلق دارد. اما اگر موضوع و محمول را با هم لغو کنیم تناقض رخ نمی‌دهد چرا که دیگر چیزی باقی نمانده که نقض شود. این که فرض کنیم مثلث وجود دارد و در عین حال انکار کنیم که سه زاویه دارد کاری تناقض‌آمیز کرده‌ایم اما اگر بگوییم مثلثی وجود ندارد(یعنی وجود مثلث و سه زاویه داشتن آن را انکار کنیم) اینجا تناقضی نداریم.

مفهوم یک وجود مطلقا ضروری نیز دقیقا چنین موقعیتی است. اگر شما وجود چنین موجودی را انکار کنید خود آن موجود و تمام محمولاتش را انکار کرده‌اید. حالا تناقض از کجا می‌خواهد بیاید؟ یک راه برای فرار از این معرکه این است که بگوییم موضوع‌هایی داریم که نمی‌توان آن‌ها را انکار کرد و حتما موجود اند. این مدعا معادل این است که بگویید موضوعاتی مطلقا ضروری داریم(این پیش‌فرضی است که کانت در آن شک کرده و مخالفش می‌خواهد امکان آن را نشان دهد). بنابراین نمی‌توان مفهومی داشت که اگر با تمام محمولاتش انکار شود باز هم تناقض ایجاد کند. بدون تناقض هم از طریق مفاهیم پیشین نمی‌توان ممکن نبودنش را نشان داد. مخالف فرضی کانت خواهد گفت که یک مفهوم-و فقط یک مفهوم- است که عدمش یا انکار ابژه‌ی آن خودمتناقض است و آن مفهوم وجود حقیقی حداکثری است. این موجود تمام واقعیت را دربردارد و بایستی امکان آن را پذیرفت(یعنی تمام واقعیت بودنش مستلزم امکانش است). این امکان شرح داده شده را کانت موقتا می‌پذیرد و همچنین این واقعیت را که یک مفهوم خود متناقض نیست. اما هیچ کدام به اثبات امکان چنین ابژه‌ای کمک نمی‌کنند و از آن دورند.

یک مفهوم همیشه ممکن است اگر با خود تناقض نداشته باشد. عبارت پیشین، نشانه‌ی منطقی امکان است و به خاطر این خصیصه است که ابژه‌ی مفهوم از nihil negativum متمایز می‌شود. اما مفهوم می‌تواند پوچ باشد در صورتی که واقعیت ابژکتیو مفهوم را نداشته باشیم. استوار دانستن این واقعیت به اصول تجربه‌ی ممکن وابسته است و نه به اصول تحلیل(یکی از اصول تحلیل همین تناقض است). این برای ما یک هشدار است که نباید سریعا «امکان واقعی اشیاء» را از «امکان منطقی مفاهیم» استنتاج کنیم.

real possibility of things IS NOT EQUAL TO logical possibility of concepts

در ادامه، مخالف کانت استدلال می‌کند که، تمام واقعیت باید وجود را نیز دربرداشته باشد چرا که وجود در مفهوم یک شئ ممکن نهفته است. اگر این شئ انکار شود امکان درونی آن انکار شده که تناقض‌آمیز است. کانت پاسخ می‌دهد که، تو همین الان یک تناقض داری. در پیش روی نهادن مفهوم یک شئ که آن را ممکن در نظر می‌گیری، وجود را دخیل کرده‌ای. اما گزاره‌ی «این شئ وجود دارد» یک توتولوژی است. این گزاره ترکیبی است یا تحلیلی؟ اگر تحلیلی است با بیان کردن این که شئ وجود دارد هیچ چیزی به اندیشه‌ات درباره‌ی آن شئ اضافه نکرده‌ای. این وجودی که پیش‌فرض گرفته‌ای یا مربوط به خود شئ است و یا این که ریشه در امکان آن دارد که چیزی جز یک توتولوژی نیست. به کار بردن واژه‌ی reality یا واقعیت که درباره‌ی مفهوم یک شئ در مقام موضوع به کار برده‌ای، متفاوت است با وجود یا existance که در مفهوم محمول آمده است. اگر هر موضوعی که فرض گرفته می‌شود را دارای واقعیت در نظر بگیری، این واقعیت را در مفهوم موضوعت فرض گرفته‌ای و در این حالت تو واقعیت موضوع و همه‌ی محمول‌هایش را فرض گرفته‌ای و این واقعیت فقط در جایگاه محمول تکرار می‌شود. 

اما اگر این گزاره‌ را ترکیبی در نظر بگیری. هر انسان عاقلی تایید می‌کند که گزاره‌های وجودی ترکیبی اند. در این حالت نمی‌توان محمول وجودی را بدون تناقض انکار کرد(یعنی حتما تناقض ایجاد می‌شود). چرا که این برتری از صفات عجیب و غریب گزاره‌های تحلیلی است و گزاره‌های ترکیبی فاقد آن اند. 

باید میان این دو تمایز قائل شد:

۱-محمول‌های منطقی(مربوط به گزاره‌های تحلیلی) ۲-محمول‌های واقعی(مربوط به گزاره‌های ترکیبی)

هر چیزی می‌تواند به عنوان محمول منطقی در گزاره اظهار شود و حتی موضوع یک قضیه می‌تواند محمول خودش باشد چرا که منطق از محتوا خالی است. اما تعین یا determination محمول است که به مفهوم موضوعش چیزی می‌افزاید و از این رو نباید از قبل در آن مفهوم درج شده باشد. بودن و وجود داشتن واضحا یک محمول واقعی نیست چون مفهوم هیچ چیزی نیست که بتواند به مفهوم یک شئ اضافه شود. صرفا یک فرض شئ فی‌نفسه یا تعین‌های مشخص فی‌نفسه است. 

اگر بگوییم god is omnipotent دو ابژه داریم که با مفاهیم‌شان در ارتباط اند. عبارت is یک محمول جدای از آن دو است و فراتر از آن دو نیست و فقط چیزی است که محمول را در نسبت با موضوع فرض می‌گیرد. اگر موضوع را با همه‌ی محمولاتش برداریم و فقط بگوییم که خدا هست یا خدایی وجود دارد در این حال هیچ مفهومی را به مفهوم خدا اضافه نکرده‌ایم و فقط موضوع و محمولاتش را فرض گرفته ایم(همان وجه تحلیلی) یا به عبارت دیگر فقط ارتباط بین ابژه و مفهوم را برقرار کرده‌ایم و بیان کرده‌ایم که این ابژه‌مان «امکان» دارد. نکته‌ی دیگر این است که actual و بالفعل محتوای بیشتری از ممکن ندارد؛ چرا که اشیاء ممکن بر مفاهیم دلالت می‌کنند و اشیاء بالفعل بر ابژه‌ها و اگر مفهوم نسبت به ابژه محتوای بیشتری داشته باشد نمی‌توان گفت که آن مفهوم مربوط به آن ابژه است. 

اگر من به واقعی والا فکر کنم(یعنی وجودی که هیچ نقصی ندارد)، این پرسش که آیا چنین موجودی وجود دارد یا نه همچنان باپرجاست با این که محتوای واقعی چنین شئ‌ای در مفهوم ذهنی من از این شئ چیزی کم ندارد و نقصی در آن نیست. همچنان جای خالی یک چیز احساس می‌شود که همان ارتباط مفهوم با حالت فکر من است. یعنی شناخت ابژه به نحو پسین برایم ممکن باشد(که ارتباط مفهوم با فکر یا فهم را برقرار می‌کند). اگر ابژه‌ای بود که با حواس می‌توانستیم درک کنیم، وجود آن شئ با مفهوم صرف آن مارا گمراه نمی‌کرد اما وقتی ابژه از طریق مفهوم مورد تفکر قرار میگیرد فقط با شرایط عمومی یک شناخت تجربی احتمالی همخوانی دارد. اما زمانی که از طریق وجودش به آن فکر می‌شود، آن ابژه در context تجربه به صورت کلی قرار می‌گیرد. بنابراین قوای فکری ما دریافت‌های ممکن دیگری خواهد داشت. 

مهم نیست که محتوای مفهوممان از ابژه چقدر است؛ ما مجبوریم به بیرون از مفهوم برویم تا وجود را به ابژه نسبت دهیم. ابژه‌ها با دریافت‌های حسی درک می‌شوند اما برای ابژه‌های محض، هیچ طریقی برای شناخت نداریم چرا که وجودشان تماما پیشین دریافت می‌شود. آگاهی ما از وجود(چه مستقیما از perception برخیزد و چه حاصل همکاری آن با استنتاج باشد) مجموعا به تجربه‌ی واحدی تعلق می‌گیرد و بنابراین وجودی که خارج از محدوده‌ی تجربه است را نمی‌توان غیرممکن دانست. این یک پیش‌فرضی است که با هیچ چیز موجه نمی‌شود. 

مفهوم یک موجود والا از جهات مختلفی یک ایده‌ی به درد بخور است اما این ایده به خاطر محض بودنش نمی‌تواند شناخت ما نسبت به آنچه وجود دارد را گسترش دهد. دست دانشمند برجسته، لایب‌نیتز از آنچه که گمان می‌کرده به آن دست‌یافته دور است. همان بصیرت پیشین به امکان چنین موجود ایده‌‌آلِ عالی‌ای است. بنابراین تمام تلاش و کوشش افراد به هدر خواهد رفت اگر بخواهند بر روی برهان آنتولوژیک معروف(دکارتی) برای اثبات یک موجود والا از مفاهیم صرف تمرکز کنند.