بسم الله الرحمن الرحیم
محتوای یادداشت پیشرو طی چند روز از ۴ آبان تا ۵ دی و با ذهنی مغشوش و پریشان به رشتهی تحریر در آمده است. بر نگارنده از این جهت خرده نگیرید :)
مقدمهی اول:
همیشه سعی میکنیم با «کلمات» آنچه را که در ذهن داریم به منصه ظهور برسانیم؛ بسیاری از افراد ایدههای فراوانی دارند، توانایی تخیل و خلق تصویری زیادی دارند اما عاجز از بیان خطوراتشان با کلمات اند.
همهی ما «مفاهیمی» در ذهنمان داریم که برای ابرازشان به کلمات توسل میجوییم. هفتهی اولی که وارد دانشگاه شده بودم و فردی را در کافه بهشت دیدم که برای صحبت کردن بین ما آمده بود، وقتی شروع به صحبت کرد نمیشناختمش و حتی نمیشنیدم که چه میگوید اما «حس» کردم حرفی برای گفتن دارد. انگار بعضیها بدون این که کلامی بگویند هم چهرهشان داد میزند که حرفی برای گفتن دارند. افراد زیادی صحبت کردند اما صحبت کردن یکیشان به من القا کرد که «قدرتمند» است.
مقدمهی دوم:
دیکتاتور کوچک
انسان هر چقدر هم که «منیّت» و غرور را کنار نهد، در اعماق وجودش به «خودش» توجه دارد. همهی ما آدمها دوست داریم جهان اطرافمان را به سخره در آوریم. در واقع دیکتاتورهای کوچکی هستیم که سعی میکنیم همهی اشیاء و افراد اطرافمان را مطابق میل خود در آوریم. اینجا دیکتاتور بودن خیلی معنای بدی ندارد یعنی تا جایی که به کسی ضرری نرساند طبیعی است؛ این دیکتاتور درونی که دوست دارد جهان اطرافش را در حال حرکت بر مدار خودش ببیند، همیشه هم به کم قانع نیست و میشود هیتلر که سودای حکومت بر کل دنیا را در سر داشت و یکی به کم قانع است و میشود معلمی که سیطره داشتن بر اذهان دانشآموزان و دانشجویانش برایش کافیست و یا حتی کمتر، سیطره بر وجود ۱ نفر برایش کافیست. حد بالای آن ممکن است آسیبزا باشد و منجر به خون و خونریزی شود اما حد پایین آن با توجه به نیت فرد، در اغلب موارد به نظر ایمن است. دو دوست صمیمی بر روح و روان یکدیگر «غلبه» دارند و این غلبه باید متقابل باشد والّا آن دوستی دیری نخواهد پایید که گسسته شود.
این دیکتاتور کوچک درونی، از اتاقش شروع میکند، فرش و مبل و میز و کمد و کتابخانه و ... را به سبک مورد علاقهی خودش میچیند. محیط را به هر نحوی شخصی سازی میکند، تابلوی مورد علاقهای را گَل دیوار میخ میکند و نوشتههای انگیزشی دوست داشتنی اش را به کمد و میزش میزند اما این اِعمال «سیطره» خیلی لذت بخش نیست فلذا میرود سراغ اشیاء دیگر؛ گل میکارد، نمای ساختمانی که در آن زندگی میکند را خودش تعیین میکند، محل زندگیاش را جایی انتخاب میکند که بیشتر میپسندد، به دانشگاهی میرود که از آن خوشش میآید و ...
اما اینها سطح بالایی از لذت را برایش فراهم نمیکنند. میرود سراغ آدمها. از پدرش، مادرش، برادرها و خواهرهایش شروع میکند و آنان را مطیع خود میکند و به دایرهی دوستانش میرسد. کم کم لذتش بیشتر میشود. آنها «آدمند»، مطیع کردن یک جاندارعاقل دارای فهم «حال» بیشتری میدهد. به جایی میرسد که تعداد افراد زیادی را مطیع کرده، بعضا برخی افراد موفق میشوند یک «کشور» را مطیع خود کنند و حتی «تعداد زیادی از ساکنین این کرهی خاکی» را.
اما جای یک چیز همیشه در وجودش خالی خواهد ماند و آن «مطیع شدن» است. او پس از فتح تمامی این قلهها به این نتیجه میرسد که فتحالفتوحی که میتوانست به آن دست یابد مطیع شدن بوده و او در هر حال مشغول «مطیع کردن».
مقدمهی سوم:
وقتی میگوییم کسی را به خاطر «خودش» دوست داریم یعنی چه؟
دیکتاتور درونی در مرحلهی اول توجه نمیکند که آدمیان به چه منظور گرد او جمع میشوند، این عدم التفات زمانی پررنگ تر است که دیکتاتور کوچک ما در جلب همکاری دیگران ناکام مانده باشد. دیکتاتور درونی گاهی میشود یک «عالِم برجسته» که شیفتگانش برای بهرهمندی از افاضاتش سر و دست میشکنند و گاهی میشود یک شیرینی که اَمگاس(مگسها) را به دور خود جمع میکند. بین این دو تفاوت هست نه؟
در حالت دوم، دوستداشتنها و جلب شدنها از جنس fish love است. عبارت «من ماهی دوست دارم» در بطنش این معنی نهفته که «من ماهی را دوست ندارم، من فقط لذت خودم را دوست دارم و برای دست یابی به این لذت همه چیز را قربانی میکنم». ممکن است عده برای مهارتتان در ساز زدن، عده برای چهره یا اندام زیبا و تأثیرگذار، عده برای مال و منال و جایگاه اجتماعیتان شما را دوست داشته باشند(بخوانید مثل ماهیخوار دوست داشته باشند) و یا نه، حتی ترس از شما یا منافع جانبی شما باعث شده باشد دور شما جمع شوند. در این حالت اگر هر کدام از موارد بالا را واجد باشید، دوستدارانی خواهید داشت و اگر فاقد باشید چرک فرش منزلشان هم حسابت نمیکنند.
حالا وقتی میگوییم کسی را به خاطر خودش دوست داریم یعنی چه؟
اضافه شدن در ۵ دی ۹۹
سوالی عمیق است که برای رسیدن به پاسخش نیاز به روزها تأمل و تدقیق حس میشود. وقتی ادعا میکنیم که کسی را دوست داریم یعنی آنچه که از او بر اطرافش جاری شده و تأثیراتی که بر موجودات محیطش گذاشته برای ما قابل احترام باشد. در یک جمله، «کلام و رفتارش برای ما محترم و عاقلانه به حساب بیایند». تنها در این صورت است که میتوان کسی را «دوست داشت» و به طبع آن «مطیعش شد»
پایان بخش دی
-----------------------------------------------------------------------------
نوشتن نامه طولانی شد چون میخواستم تعبیر مناسبی برای آنچه در عمق جانم میگذرد پیدا کنم که با دیدن پیام و تحلیل یکی دو نفر این جرقه زده شد و کلمات از طریق انگشتانم بر حافظهی کامپیوتر جاری شدند.
وسعت و ابعاد انسانها فرق میکند
اولویت اعمال قدرت با چیست؟ ارزشمند ترین اعمال قدرت با چیست؟
--------------------------------------------------------
چند نکتهی دیگر، اضافه شده در ۱۵ آبان ۹۹
آدمی هستم که اهدافم را بلند جار بزنم؟ نه. شایدم هستم ولی نه به هر کسی، به هر کسی هم رسیدم گوشههایش را گفتم و کلاش در گوشهای تاریک از ذهنم مستور ماند. به هر کسی هم گفتم، در غالب «میخواهم این کار را بکنم» نبود؛ گفتم «نظرت در مورد این کار چیست» که شاید فرد مقابلم با ذکاوت خودش متوجه شد که این بخشی از نقشه و هدف من است.
میگویند که افراد موفق نقشهی ترسیم شده درون ذهن خود را پنهان میدارند اما این پنهان بودن نقشه فقط جنبهی «مادی» دارد؟ یعنی فقط از ترس خَلقِ خدا و آسیب و آزارشان بوده؟ نه. گاهی آدمی منتظر است، منتظر این که کسی نقشههای ذهناش را کاملتر کند، اگر خام است بپزد و اگر بچهگانه است حذفش کند. این است که کسی چون من از نقشههای درون ذهنش سخن به میان نمیاورد. گاه بچهگانه بوده و حذف شده، گاه خام بوده و حذف شده و گاه هم مانا است و در حال پخته شدن.
این بیان نکردن اهداف البته اثرات و برکات بیرونی هم دارد. اگر مسیر خراب شود و به انتها نرسد اتفاق بدی نمیافتد. ممکن است مغرضی سنگی بیندازد درون چاهی و صد خوشنیت و خوشسیرت نتوانند درش بیاورند. خوبی دیگرش این است که هیچ گاه متهم نمیشوی به بلند پرواز بودن چون ایدههای بزرگ و دور از ذهن مخالفان و معارضان زیادی خواهد داشت.
متصف به صفتی هستم که نمیدانم از اول در نهاد من ریشه دوانده یا به مرور زمان و به سبب تغییر در احوالات و عادات در من نمایان شده. «نیروهای خارجی» تقریبا هیچ تأثیری بر «میل»ها و «گرایشات» من نمیگذارند. نمیدانم چطور و چه زمان ایجاد شده اما از آن خشنود و خرسندم. راضی از آن جهت که شخصیتام را در چشم خودم با ثبات نشان میدهد. غم و شادی فقط به میزان اندکی از بیرون به من تزریق میشود و آن هم نیازمند «هنرمندی» خاصی است. «هر کسی» نمیتوان غبار غم بر دلم بنشاند و «برق شادی» را در وجودم به جریان بیندازد. حالا اولی هنرش ناخوشایند است و دیگری خوشایند. شاید واقعا یکی دو نفر کلید «برق شادی» را در وجود من کشف کرده باشند؛ نه که بقیه توانایی نداشته باشند، از آن عبور کردهاند بدون این که کوچکترین اهمیتی برایشان داشته باشد. نشاندن غبار غم هم در گذشته ساده تر بود، هر بی سر و پایی میتوانست مشوشام کند و روانم را پریشان. اما امروز فقط «نزدیکان» میتوانند
خیلی سعی کردم خودم باشم. با این خود گاهی این فن بازیگری به کار آدم میآید اما اینجا استفاده از آن اشتباه محض است. یک چیزی را نمایان کردی و چیز دیگر بودی. هم خودت را بیچاره میکنی هم طرف مقابلت را. بعضیها این طور توجیه میکنند که ادای چیزی را در بیاورم تا به مرور شبیهش شوم. ادای انسانهای متقی را در میاورم تا روح تقوا بر من حاکم شود. عزیز دل برادر. تو «من» واقعی ات را عرضه دار، این «من» حقیقی اگر ارزشمند باشد و دوستداشتنی هم خودت برای بهتر شدنش تلاش میکنی هم طرف مقابلت؛ نیازی به «نمایاندنش» به شیوهای دیگر نیست.
------------------------------------------------------------------
نمیخواهم خیلی شعاری و فانتزی صحبت کنم ولی بالاخره «شغلی» هست که «روح» من بر آن انطباق ۱۰۰ درصدی که نه، ۹۰ درصدی دارد. تا آن زمان باید وِل چرخید؟ نمیتوانم ول بچرخم. بیکار بودن دیوانهام میکند. باید بر چیزی تمرکز کنم. باید فرایندی را پیش ببرم.
فعلا در حوزهی رسانه مشغولم. روزانه میبینم که فلان جریان چه گفته، بهمان آدم چه توییتی زده، نیت اش چه بوده، چه کسانی حمایت کردند، چه کسانی پروموتاش کردند، چه کسانی سود میکنند چه کسانی ضرر. فلان حرف مفت را اول شخص x زد یا اول شخص y و قس علی هذا. بالاخره جذابیتهای خاص خودش را دارد و از فعالیت نکردن بهتر است اما خودم به شخصه دنبال کار دیگری هستم. دنبال فضای که خلاقیت بیشتری بطلبد.
یک دوستی از دوستان مقیم دانشکدهی روانشناسی هست که پستها و استوریهای اینستاگرامش را به جِد دنبال میکنم. ساده و صریح است، قالب خوبی برای حرفهایش دارد و مهمتر از همه نیت خوبی دارد. چند روز قبلی پستی را به اشتراک گذاشته بود با این عنوان: «اگر این ویژگیها را دارید دور ازدواج را خط بکشید». طبیعتا کنجکاو شدم ببینم حرف حسابش چیست. ۱۰-۱۲ موردی که برشمرده بود را خواندم و کمی با وضع و حال خودم تطبیق دادم. دیدم ای دل غافل! با در نظر گرفتن این موارد اگر بخواهیم روزنهی ازدواج را مسدود کنیم که نمیشود :)
خلاصه همه را بالا و پایین کردم؛ حرف ناحق نمیزد، واجد آن شرایط ذکر شده بودن خیلی خوب است اما همهشان «کلیدی» نیستند. کلیدی یعنی بدون آن کاری پیش نرود و فرایندی شروع نشود.
این که منتظر بمانیم تا واجد تمامی این شرایط شویم مثل این است که کسی میخواد «برنامه نویسی» را شروع کند و میرود ۲-۳ کتاب قطور آموزش و حل تمرین را میخواند؛ آخر که پای سیستم مینشیند متوجه میشود که هر چه خوانده نظری بوده و در عمل ناتوان است. این که بنشینیم و از نظر ذهنی خود را بپرورانیم که بله باید این طور شوم آن طور شوم انسان هیچ طور نمیشود :)
با hello world آغاز میکنی. دو تا محاسبهی خلاقانه انجام میدهی. مسئلهای را خودت به وجود میآوری یا برایت مطرح میکنند. جستجو میکنی برای پیدا کردن راه حل، مواردی که از جستجو حاصل شدهاند را میآزمایی، سعی و خطا میکنی. کدت اجرا نمیشود، یکی توی سر خودت میزنی یکی توی سر سیستم. آخرش که اجرا میشود حس فتح آمریکا بهت دست میدهد :) زندگی هم همین است. باید درگیر جزئیاتش شویم و عیب یابیاش کنیم. دست روی دست بگذاریم زمان میگذرد و ما «برنامه نویس به زبان زندگی» نمیشویم.